لطفا شمعداني ها را آب بدهيد

مريم كرمي
farsom_x@yahoo.com

توي نامه نوشته شده بود. « سلام خانم اجازه مي خواهم دوسستان داشته باشم تا در خوابهايم شما را ببينم در حاليكه پرده ها را كنار زده ايد وآفتاب از ساقهاي سفيدتان بالا مي كشد و كلاف كرك ميان دامنتان هي بالا و پايين مي پرد . من كلاف را باز مي كنم تا كمكت كرده باشم.» و بقيه صفحه تا پايين سفيد بود و انتهايش امضايي با اسمي ناخوانا داشت.
زن همانجا پشت و روي پاكت را نگاه كرد تا اثري از نشاني يا اسم فرستنده پيدا كند اما به جز آدرس گيرنده چيزي روي پاكت نديد . پاكت را از پستچي گرفت . از پله ها آمد بالا وگذاشتش لبه پنجره . بخار دهنش را روي شيشه ، ها كرد دستمال را روي شيشه كشيد .آب پاش را برداشت و شمعدانيها را آب داد . خم شد و نگاهي به داخل كوچه انداخت لباس هاي روي بند رخت هنوز خيس بودند. پنجره كه باز مي ماند از داخل خانه مي توانست قسمتي از ديوار خانه روبرو و مردي كه در چهارچوب پنجره نشسته بود را در قاب پنجره خودش ببيند.
خانه سوت و كور بود . شيشه هاي كدري داشت كه مدت ها بود دستي به آنها كشيده نشده بود. به نظر مي آمد جز او كسي در خانه نيست .مي نشست پشت پنجره و كتاب مي خواند.
چند ساعت يكبار بلند مي شدو با فنجاني چاي بر مي گشت. . چاي را هورت مي كشيد و با برگه هاي روي ميز خودش را سرگرم مي كرد . مدت زيادي نبود كه در اين جا ساكن بود . خصوصا اينكه حضورش اصلا در كوچه حس نمي شد.آنقدر آرام رفت و آمد مي كرد كه كسي متوجه ورود و خروجش نمي شد.زمانهايي هم كه حضور داشت جلوي پنجره پشت ميز كارش مي نشست . وقتي نامه را از پستچي گرفت پشت و رويش را نگاه كرد تنهاآدرس گيرنده روي آن نوشته شده بود .
همانجا بازش كرد و خواندش :
« سلام خانم. وقت بخير .دوستي داشتم كه ميگفت خدا زنها را بيشتر دوست دارد چون با محبت تر از مردها هستند. براي همين زنها زيبايند. مثل گلها. اي كاش اسم شما هم اسم يك گل باشد.اجازه هست باز هم برايتان نامه بنويسم .» اين بار كاغذ كوچكي بود كه امضاء هم نداشت با همان خط قبلي نوشته شده بود. نمي دانست از نامه رسان تشكر كرده يا نه . وقتي يادش آمد كه پله ها را تا بالا آمده و نامه را گذاشته بود روي نامه قبلي . «چه كسي مي تونه باشه ؟» هر چه فكر كرد كسي به ذهنش نرسيد. فقط يك نفر مانده بود . « از همون اول هم بايد مي فهميدم كار كي ممكنه باشه » ولي فاصله ما كه بيشتر از دو تا پنجره نيست چرا نامه؟ »
برگشت تامرد را ببيند .جوان بود خيلي جوان. شايد اگر زن بچه اي داشت همسن و سال او بود. عينكي گرد به چشمها داشت و خط باريكي از موهاي نازك كه پشت لبهاي به هم چفت شده اش سبز شده بود به چهره اش حالتي متفكر مي داد. درست مثل شخصيتهاي سياسي فيلمها . فقط يك پالتو و يك كلاه لبه دار كم داشت.
بوي غداي ته گرفته اتاق را پر كرده بود زن دويد طرف آشپزخانه « بهتره به اش نامه بنويسم و بگم كه فهميدم . » مرد برگه هايش را دسته كرد . « اما اگه كار اون نباشه ؟! من جاي مادرش حساب مي شم .»
دستهايش را با پيش بندش پاك كرد . پيراهن گل درشتي پوشيده بود . اندام بلند وكشيده اش توي پيراني كه خودش دوخته بود زيباتر به نظر مي آمد . صورت درشت و گونه هاي برجسته با چشمهاي مورب قهواه اي اش را از مادرش به ارث برده بود.
با اين حال يكصدم از زيبايي آن را نداشت. شوهرش را كه از دست داد تنها ماند تو ي خانه و عشقش شد شمعداني هاي لبه پنجره . آبشان ميداد و مثل بچه ها از آنها مراقبت مي كرد . دستمال توي دستش مي گرفت و توي خانه قدم مي زد .تا امروز به اين فكر نكرده بود كه ممكن است كسي از او خوشش بيايد. « بايد لباسمو عوض كنم . شايد مناسب سنم نباشه يعني اون نمي تونه حدس بزنه كه من چند سالم ممكنه باشه ؟!» و ته دلش از اينكه جوان مانده بود خوشحال شد.
آلبوم عكس هاي قديمي اش را ورق زد و روي عكس ها مكث كرد . توي يكي از عكسها دسته هاي روسري كوتهاس را روي سرش گره زده بود همين حالا هم وقتي شيشه پاك مي كرد گره روسري اش را اينطور مي بست . شوهرش دستش را طوري انداخته بود روي شانه اش كه زن كج شده و لبهايش به خنده از هم باز شده بود. اين عكس را در اولين آشنايي هايشان در يك عكاسخانه قديمي انداخته بودند . قشنگ ترين عكسي بود كه داشت.
زن ملحفه سفيدي را از پنجره آويزان كرده بود و داشت در هوا تكان ميدارد.شايد صداي تكان ها نگذاشت صداي پستچي را خوب بشنود. «خانم ببخشيد نامه داريد » « مي شه از در بندازيدش تو » « ولي بايد اينجا رو امضاء …» و با انگشتش به دفتري كه دستش بود اشاره ٍكرد.
حالا سومين نامه را هم خوانده بود و گذاشته بود كنار آن دوتاي قبلي . متن نامه را يكبار ديگر خواند. « سلام خانم نمي دانم نامه هاي من را مي خوانيد يا نه اما من مي خواهم باز هم براي شما حرف بزنم. حق داريد اما سعي نكنيد بفهميد نويسنده نامه ها كيست .اينطوري بهتر است هميشه هم لازم نيست آدمها رد پايي از خودشان به جا بگذارند .همين كه همديگر رادوست داشته باشند كافي است.شما همين لاان كنار من هستيد حستان مي كنم . حتي مي توانم حدس بزنم عطر تنتان چه بويي مي دهد بوي آب يا شايد بوي لباسهاي آب كشيده شده . بوي چاي دم كرده ميان آشپزخانه محقر و نمناك . من همه اينها را حس ميكنم.»
زن فكر كرد اين چه احمقي ي كه منتظر جواب نمي مونه آخه تا كي اين بازي بايد ادامه پيدا كنه .سعي نكنيد بفهميد نويسنده نامه كيه .آخه چرا ؟! » زن همينطور كنار پنجره نشست و به بيرون خيره شد. خطوط چهره مرد جوان به هم نزديك شده بود.دستش روي كاغذ بالا و پايين مي رفت مثل اينكه روي كاغذ نقاشي مي كرد .
زن گفت «آقا مي شه اسمتونو بدونم؟» جوان نشنيد شايد آنقدر در كارش غرق شده بود كه هيچ را صدايي رانمي شنيد حتي صداي يك زن . زن برگشت توي اتاق از راديو يك آهنگ تركي پخش مي شد زن هوس كرد كمي پاهايش را برقصاند . راديو را خاموش كرد و دوباره پرسيد :«اسم شما چيه ؟» يقين كرد مرد حتما صدايش را نمي شنود. مرد لبخند زده اما چيزي نگفته بود.دستش همچنان روي كاغذ ك…ش ك…ش صدا مي كرد.
خودش هم نفهميد چرا به سرش زد براي مرد نامه بنويسد . به جز آن روز روزهاي ديگر هم صدايش زده و خواسته بود سر صحبت را باز كند .خواست كمك بگيرد. اما به جز لبخند چيزي نديده بود.يك روز قبل از آنكه شروع كند به نوشتن نامه از مرد پرسيده بود . « تنهاييد ؟ » و مرد بعد از چند بار كه زن سعي كرده بود با حركت دست و سر به او بفهماند سرش را به علامت تاييد تكان داده بود.
مرد نامه را از دست پستچي گرفت از پله ها بالا رفت . نشست روبروي پنجره و بازش كرد .
« سلام آقا هر چه داد زدم صدايم را نشنيديد نامه هم چيز خوبي است البته اگر شما اجازه بدهيد . لان كنار دست من پنج – شش تا نامه هست كه نمي دانم كي برايم فرستاده . اما خوب ميگويم بهتر نيست شمعداني هاي لبه پنجره تان را آب بدهيد . اگر خواستيد بعدا برايتان مي نويسم چطور بايد ازشان مراقبت كنيد .راستي چرا ا اينقدر زياد كتاب مي خوانبد خسته نمي شويد . خوب البته كه نه وگرنه نمي خوانديد. از من خواسته دنبالش نگردم . همان كه برايم نامه مي فرستد خواستم از شما كمك بگيرم .»
زن نامه را توي صندوق پست انداخته بود. بعد فكر كرد فاصله ما كه بيشتر از چند قدم نيست چرا پستچي رو توي زحمت بندازم . و هر روز بعد از اينكه شيشه ها را دستمال مي كشيد و شمعداني ها را آب مي داد و هرسشان مي كرد كاغذي برمي داشت ومي نشست روبروي پنجره و مي نوشت . در اين فاصله نامه هايي كه به دست زن مي رسيد كم نشده بود زن آنها را از پستچي مي گرفت . مي خواند و روي بقيه مي گذاشت و تا از كارهاي خانه دست مي كشيد هوس مي كرد براي مرد درد دل كند. و از هه چيزهايي كه سالها براي كسي تعريفشان نكرده بود حرف بزند. توي نامه اي كه اخيرا به دستش رسيده بود نوشته شده بود : « شما خيلي زيباييد خانم به زنهاي ترك شباهت داريد. » مادر بزرگش از تركهاي قزاق بود. وصف زيبايي اش را هميشه ازمادرش شنيده بود مادر مي گفت :« با اينكه خواستگارهاي سرشناسي داشت خوشبخت نشد آخرش هم دق كرد .» صداي زنگ را شنيد . دستكش را از دستش بيرون آورد . از پله ها پايين رفت .« با يد پستچي باشه» مرد پشت در ايستاد. زن را كه ديد گفت : «… » و از تكانهاي سر و دستهايش مي شد فهميد كه سلام مي كند. مرد لال بود. زن فكر كرد : « بايد مي فهميدم .» نامه را از دستش گرفت و در بهت و ناباوري نگاهش كرد . مرد لبخند زد و رفت. همراه نامه پاكتي بود كه زن وقتي بازش كرد شوكه شد. خودش را ديد در حالتهاي مختلف در چهارچوب پنجره كه با مهارت استادانه اي طراحي شده بود. روي پاكت هم هيچ اسم و نشاني از فرستنده وجود نداشت. توي نامه نوشته شده بود : « سلام خانم شما مرا ياد مادرم مي اندازيد ممنون كه اجازه داديد دوستتان داشته باشم ».زن ادامه نامه را نخواند نامه را انداخت روي بقيه نامه ها.




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32125< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي